شررواری ز فرصت رو نمای خویش می جویم


نگاه واپسینم خونبهای خویش می جویم

به غیر از خانمان سوزی مقامی نیست عاشق را


چو آتش گوشهٔ داغی برای خویش می جویم

خرابیهای دل بی دام امیدی نمی باشد


شکست طرهٔ او از بنای خویش می جویم

چو شمع کشته سامان تلاشم کم نمی گردد


سرگم کرده اکنون زیر پای خویش می جویم

توان در صافی آیینه عرض نقشها دیدن


جهانی از دل بی مدعای خویش می جویم

به گردون گر رسم زان آستان سر برنمی دارم


به هرجایم همان خود را به جای خویش می جویم

بهارستان بیرنگ محبت رنگها دارد


به داغت بسکه ممنونم رضای خویش می جویم

ضعیفی تاکجاها بست خم بر دوش عریانی


که من از اطلس گردون ردای خویش می جویم

طلب عجز و تمنا یاس و من از ساده لوحیها


ز دامان تو دست نارسای خویش می جویم

از افسون جرسها محملی پیدا نشد بیدل


کنون آواز پایش در صدای خویش می جویم